پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

ما رفتیم

"شاید بیشتر از هزاربار دستم رفت که گوشی رو بگیرم و برات زنگ بزنم ولی هر بار یادم میومد که تو نیستی و دلم بیشتر از قبل میگرفت.تو روی تخت بیمارستانی من اینجام و چقدر بده این حس آزار دهنده." ما داریم میریم پسر نازم.اومدنمون با خداست و بستگی به حال مامی جون داره.امیدوارم که زودتر خوب بشه،نه برای اینکه ما برگردیم،فقط و فقط برایه خودش. ...
11 ارديبهشت 1391

مامی

جیگر مامانی سلام عزیزم اینروزا وقتی برام نمیمونه که بیام و برات بنویسم.قبلا تو میخوابیدی و من هم بعد از کارهام،یه وقتی داشتم که بیام و برات از کارات بنویسم،ولی الان چون شما روی زمین میخوابی و این روند تا یک،دو ساعتی طول میکشه و منم بعد از اینکه شما خوابیدی ،تازه باید تند و تند کارامو بکنم و بعد از اون هم دیگه حالی برام نمیمونه که بیام و بشینم پایه لب تاب.فقط دوست دارم سرمو بذارمو بخوابم عزیز دل مامانی دوشنبه داریم میریم تهران.مامی جون عمل داره و منو شما هم داریم میریم اونجا.البته بابا رامین ما رو میبره ولی خودش برمیگرده.باید یه مدت بدون ما بمونه.دلمون براش تنگ میشه. تا قبل از به دنیا اومدنت خیلی وقتها،مامی رو درک نمیکردم و از...
10 ارديبهشت 1391

دردسر خوابیدن

جوجو کوچولویه مامانی هر مرحله از بزرگ شدنت ،سوالایه منم از خاله ها فرق میکنه.تا همین چند مدت پیش به خاله فرزانه میگفتم که:چطوری شایان رو،از پوشک گرفتی ؟ و خاله هم میگفت که با صبر و حوصله و حالا تو دیگه برایه خودت مردی شدی و از پوشک فراری شدی و یا ازش میپرسیدم که چطوری از رویه پا خوابوندن ،ترک دادیش و خاله هم میگفت با هزارتا بد بختی تا بالاخره بزرگ شد و مجبور شدم و من آه میکشیدم که ،ای بابا،من چیکار باید بکنم با این پسر کوچولویه ناز نازی؟؟؟؟؟؟ ولی این روزا ،شما سرسختانه،میخوای که خودت رویه زمین بخوابی و من هم باید پیشت دراز بکشم تا شما بالاخره بخوابی ،ولی این روند دو ساعت و گاهی هم بیشتر طول میکشه جیگر مامان،و&nb...
5 ارديبهشت 1391

فسقلی مامان

فسقلی مامان الان دیگه خودت برایه خودت لباس انتخاب میکنی،وقتی برات یه شلوار میارم که بپوشی،میگی: این نه،این بد و بدو بدو در حالیکه بلند بلند کارت رو هم توضیح میدی و میگی: بدو بدو ،میری و از تویه کشویه لباسات یه شلوار میاری و میگی: این ناز ...این ناز و میدیش به من که بپوشونمت روزی هزاربار این کار رو انجام میدی فسقلی و عین آدم بزرگها با من مخالفت میکنی . امروز که از خواب صبح بیدار شده بودی و من هم خواب و بیدار بودم،اومدی رویه تخت و انگشتت رو آوردی جلویه چشمام و گفتی : آشغال...هست مامان: پارسا: آشغال ...هست . نیگات که کردم فهمیدم که موهات رفته تویه چشمات و شما فکر کردی که آشغال رفته تویه چشمت. وق...
3 ارديبهشت 1391

اسامی جدید خانواده

آخه من عاشقتم ،تو که میتونی عزیز رو به این قشنگی بگی پس چرا نمیتونی بگی پور عزیز و منو اینهمه میخندونی و خودت هم از خنده من خندت میگیره .هرچند گل پسر ناز، الان باز بهتر شدی،اولش که خیلی عجیب و غریب تر میگفتی ،ولی الان باز خیلی خوبه. میگم : فندقِ من میگی: نه .......پارسااااااااا میگم: پارسایه چی؟ و تو با ذوق و شتب میگی: پُلیچیچ امروز داشتم با تلفن صحبت میکردم  و شما از داخل اتاقت منو صدا کردی: مااااااامااان....بیااااااااا حواسم بهت بود ولی نمیتونستم جوابت رو بدم،بعداز چند بار که صدام کردی و دیدی که من نمیام،اومدی با یه لحن خیلی بامزه گفتی: بیاااااا مامان دون من قربون اون مامان جون گفتنت ...
2 ارديبهشت 1391
1